تقریبا بعد از یک ماه که کاملا از هم بى خبر بودیم تماس تصویرى گرفتم. با اینکه مدت طولانى هست که مریضم و مجبورم به تظاهر چیزى که نیستم، لبخند میزدم و از حال و احوالش میپرسیدم اما چهرش ناراحت بود از شرایطش و مشکلاتش میگفت از اینکه سرش شلوغه و هنوز نمیدونه فردا باید بره سفر بخاطر کارش یا نه از اینکه از حجم فشار خسته اس و هزار جور غر دیگه. میگفتم غصه نخورین حل میشه درست میشه. سعى کردم بحث رو عوض کنم و حالش رو خوبگفتم چقدر این رنگ پیرهن بهتون میاد که یهو اخم هاش تو هم رفت و گفت "دلت واقعا خوشه! حوصله ندارم و میخوام برم استراحت کنم" و خب خداحافظى همین منم داشتم به این فکر میکردم که عیب ندارهحتما حالش اونقدرى خوب نبود که یادش بمونه حال منو هم بعد از یک ماه بى خبرى بپرسه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها