کیک کشمشى ات را قورت بده!



وقتى یه گودزیلا اومده خونه و من واسه نیم ساعت در اتاق رو روش قفل میکنم تا بتونم اتاقى رو که در 30 ثانیه به صورت نسبتا کامل ترده به حالت اول برگردونم.



همه بچه ها شیرینن ولى بعضى هاشون فقط واسه ى دوساعت اول! بعد از اون تبدیل میشن به یه موجود خطرناک که کنترل کردنش از تدریس کنگ فو در معبد شائولین طاقت فرسا تر و جانکاه تر بنظر میاد.


وقتى یه گودزیلا اومده خونه و من واسه نیم ساعت در اتاق رو روش قفل میکنم تا بتونم اتاقى رو که در 30 ثانیه به صورت نسبتا کامل ترده به حالت اول برگردونم.



همه بچه ها شیرینن ولى بعضى هاشون فقط واسه ى دوساعت اول! بعد از اون تبدیل میشن به یه موجود خطرناک که کنترل کردنش از تدریس کنگ فو در معبد شائولین طاقت فرسا تر و جانکاه تر بنظر میاد.


ساعت 4 صبح رسیدم تهران پدرم اومد به استقبالم اما وسط راه از راننده خواست مسیر رو کج کنه تا بره به فرودگاه مهراباد و به خونه. خداحافظى کردم و به راه ادامه دادم. من موندم دور از خانواده در وطن و در تهرانى که همیشه دوستش دارم اما حالا در کنار همه قشنگیاش، تهِ تهِ عمقش یه دل تنگیه خاصى داره که برطرف نمیشه دلتنگى که نه تو این شهر حل میشه و نه تو دل من. نفس کشیدن تو این شهر برام به شدت دلگیرهحالا موندم تا دوشنبه چطور این شهر غریب دوست داشتنى رو تحمل کنم.

من معتقدم خداى من همین نزدیکستپیشمههواى من رو داره، هرلحظه و هرجا بغلم کرده و به شدت دوستم داره چون من دوستش دارم. حتى اگر دیگران اینطور فکر نکنند، حتى اگر باور نکنندو من تنها به این عشق عمیق بین خودم و خودش هست که مومنم و تنها به بودنشه که هستم!




در تصوراتم من دخترى هستم با همین شکل و شمایل که در دهه هاى اول هزار سیصد در محله ى کوى گلچینان یزد، جایى پسِ بازاچه هاى کوچیک سقف گنبدى، آب انبار و حسینیه ، در کوچه اى بن بست و منتهى به یک خانه باغ خشتى زندگى میکنم. خانه اى با ظاهرى نه چندان متمول اما باطنى که بطن یک زندگى درست و درمان بود. از در خانه که وارد میشدى و از هشتى که میگذشتى، میرسیدى به یک دالان تاریک و دراز که مشرف بود به انبارى و پنجره ى چوبى چهارگوشى که هیچ چیز دیگرى جز آن هویدا نبود. حاج آقا خوش نداشت پاى هر نامحرمى به راحتى به حیاط اندرونى باز بشود به همین دلیل هم معمارى خانه را طورى تعبیه کرده بود که ورود از سمت ضلع شمالیه خانه یعنى جایى که رفت آمد زیادى نبود، باشد. کمى آنطرف تر، باغچه نسبتا کوچکى جا داشت که پر بود از ریحان و شنبلیله و مدخل طاق انگورى بود که سایه بان بهارخواب هم میشد. مطبخ هم، یعنى جایى که تقریبا تمام هم و غم من در آن خلاصه میشد، درست در پشت اتاق نشیمن و نزدیکى حوضچه قرار داشت    


 


ادامه مطلب


حس بدیه اینکه نگاه به اطرافیانت میکنى و آدمهایى رو میبینى که دوست نیستن و اگر دوستن دوستیشون خالص نیست. متاسفانه من جورى تربیت شدم که اگر کسى برام اهمیت داشته باشه برایش وقت و انرژى میذارم؛ همونقدر یا حتى خیلى بیشتر از چیزى که براى خودم میذارم ولى حالا با گوشت و پوستم درک میکنم که داره از این رفتار من سواستفاده میشه. نکته ى بدترش اینجاست که من نمیتونم و بلد نیست جورى غیر از خودم باشم و با این وجود که میدونم دیگران از زاویه یه آدم ساده بهم نگاه میکنن که میتونن ازش به نفع خودشون استفاده کنن، بازم به روم نمیارم چون نمیخوام ناراحتشون کنم. ناراحتشون کنم! این اگر حماقت نیست پس چیه؟ دور و برم پر شده از آدم هایى که زمانى سراغم میان که خوشى هاشون ته کشیده و حالا که رسیدن به سرازیرى و آه از نهادشون بلند شده میدونن براى سختى ها یکى هست که اگر ازش کمک بخوان نه به زبونش نمیاد. دلم براى یه رفیق واقعى تنگ شده. یکى که با من مثل خودم رفتار کنه. همینقدر که من از خودم مایه میذارم، همینقدر که زرنگ بازى نمى کنم و آدمها رو فرصت نمیبینم

+ یه نصیحت دوستانه از کسى که در سومین سال اقامتش در خارج از کشور به سر میبره. اگر قراره به یه نقطه از دنیا براى زندگى برید، تا جایى که مقدوره از دوستى با هم وطن ها خوددارى کنید مگر اینکه اونها رو اونقدرى که لازمه میشناسید.


این عکس از یک چیز ساده و در نگاه اول شاید یک اقدام کوچیک و حتى بى ارزش بنظر بیاد اما پشتش یک فرهنگ سازیه درسته یه مسئله اى که شاید ما حتى فکرش رو هم نکردیم چون معتقد بودیم همیشه یه اونهایى هستند که کارشون این باشه که مسئول اتفاق هاى خوب باشند






 


این عکس از یک چیز ساده و در نگاه اول شاید یک اقدام کوچیک و حتى بى ارزش بنظر بیاد اما پشتش یک فرهنگ سازیه درسته یه مسئله اى که شاید ما حتى فکرش رو هم نکردیم چون معتقد بودیم همیشه یه اونهایى هستند که کارشون این باشه که مسئول اتفاق هاى خوب باشند





تقریبا یک ماه پیش بود که یکى از دوستانم از انگلیس که مدت خیلى طولانى میشناختنش، بعد مدتها بهم زنگ زد. بهم گفت که بابت یکسرى اتفاقات که توضیحش خیلى مفصله! حسابش بسته شده و چون این مسئله رو از ترس خانواده اش پنهان کرده، الان به شدت به پول احتیاج داره. من هم لحظه اى تو اینکار درنگ نکردم و یه مقدار پولى که خودش گفته بود رو ریختم به حسابش. تقریبا سه یا چهار روز بعد، دوباره بهم زنگ زد و گفت پاش شکسته و بیمارستانه و به پول احتیاج داره. با اینکه میدونستم سیستم درمانى انگلیس یا همون NHS کاملا براى همه رایگانه مگر اینکه بخواى از بیمه ى خاصى استفاده کنى، پول رو به حسابش ریختم. علاوه بر اون، ساعت 10 شب از خواهرم خواستم از اونسر لندن تا اون بیمارستان بره و بنده خدا تو اون وضعیت تنها نباشه که وقتى خواهرم رسید گفت اصلا اونجا نبود و انگار زودتر پاش گچ گرفته بودند و رفته بوده. چند روز گذشت و این آدم دوباره بابت درخواست پول به دلایل مختلف، به من زنگ میزد.

ادامه مطلب


این عکس از یک چیز ساده و در نگاه اول شاید یک اقدام کوچیک و حتى بى ارزش بنظر بیاد اما پشتش یک فرهنگ سازیه درسته یه مسئله اى که شاید ما حتى فکرش رو هم نکردیم چون معتقد بودیم همیشه یه اونهایى هستند که کارشون این باشه که مسئول اتفاق هاى خوب باشند





Who cares if one more light goes out in a sky of million stars?






احساس میکنم از درون نابود شدم دل آدم ها رو نشین شاید دل شکسته ى اون آدم براى شما مهم نباشهشاید حتى متوجهش نباشین اما فقط همون آدمه که دیگه نمیتونه به زندگى عادیش برگرده و از اون نقطه به بعد تو زندگیش دلش با هیچکس صاف نیستنمیتونه و این داغون کنندست بذارین آدمها تو حال خودشون باشن. جورى باهاشون تا کنین که دوست دارین با خودتون رفتار بشهاز درون دارم میسوزم یه سوختنى که هیچ جوره آروم نمیگیره.،یه آتیش داغ و ویران کنندست فقط و فقط یه آتیشى که میسوزونه خاکستر میکنه و میره


 

 


احساس میکنم از درون نابود شدم دل آدم ها رو نشین شاید دل شکسته ى اون آدم براى شما مهم نباشهشاید حتى متوجهش نباشین اما فقط همون آدمه که دیگه نمیتونه به زندگى عادیش برگرده و از اون نقطه به بعد تو زندگیش دلش با هیچکس صاف نیستنمیتونه و این داغون کنندست بذارین آدمها تو حال خودشون باشن. جورى باهاشون تا کنین که دوست دارین با خودتون رفتار بشهاز درون دارم میسوزم یه سوختنى که هیچ جوره آروم نمیگیره.،یه آتیش داغ و ویران کنندست فقط و فقط یه آتیشى که میسوزونه خاکستر میکنه و میره


این عکس از یک چیز ساده و در نگاه اول شاید یک اقدام کوچیک و حتى بى ارزش بنظر بیاد اما پشتش یک فرهنگ سازیه درسته یه مسئله اى که شاید ما حتى فکرش رو هم نکردیم چون معتقد بودیم همیشه یه اونهایى هستند که کارشون این باشه که مسئول اتفاق هاى خوب باشند

ادامه مطلب


عادت دارم همیشه وقتایى که بیرون میرم یه تن ماهى کوچیک یا یه مقدار غذاى سگ توى کیفم میذارم چون میدونم همیشه بالاخره یکیشونو تو راه میبینم اما چند روز پیش فراموش کردم اینکار رو بکنم و توى مسیرى که به یک مرکز خرید میرفتم چشمم افتاد به یک سگى که کنار یه خونه خالى از سکنه نشسته بود و با سگهاى دیگه اى که تا به حال دیده بودم خیلى فرق داشت. از ظاهرش مشخص بود که یک سگ خانگى بوده که یا مدتها بود که گم شده بود و یا صاحبش اونجا ولش کرده بود. نزدیکش که شدم تازه یادم اومد غذایى همراهم ندارم، دور و بر رو هم نگاه کردم سوپر مارکتى رو نزدیک به خودم نمیدیدم. نیم خیز شدم و یکم نوازشش کردم و سعى داشتم یکجورى دنبال خودم تا یه سوپرى بکشونمش اما فایده نداشت و از جاش ت نمیخورد. دست انداختم دور کمرش تا بلندش کنم اما با اصرار از جاش بلند نمیشد

ادامه مطلب


 

 


نگاهش میکنم و میگم خوشحالم که امروز حالت خوبهمیگه از کجا فهمیدى خوبم؟ میگم از این لاک جیغ ناخن هات که اینقدر با دقت، ظرافت و به یکدستى کشیده شده تا مبادا از گوشه ى ناخنت بیرون نزنه، از پیرهن سرخابى مورد علاقه ى تنت که اینقدر با دقت اتو کشیدى و خط اتوى روى آستین هاى که توى ذوق میزنه، از موهاى باز و نیمه پریشونت که بوى عطر گل یاس میده، از گوشواره هایى بلندى که به گوشت آویزون کردى که وقتى ت میخورن یکجور خوبى حال آدم رو خوب و کیفش رو کوک میکنن همه اینها به کنار، چشمهاتچشمهات که برق میزنن میدونى؟! کلا چشمها مقوله ى مهمین!


عادت دارم همیشه وقتایى که بیرون میرم یه تن ماهى کوچیک یا یه مقدار غذاى سگ توى کیفم میذارم چون میدونم همیشه بالاخره یکیشونو تو راه میبینم اما چند روز پیش فراموش کردم اینکار رو بکنم و توى مسیرى که به یک مرکز خرید میرفتم چشمم افتاد به یک سگى که کنار یه خونه خالى از سکنه نشسته بود و با سگهاى دیگه اى که تا به حال دیده بودم خیلى فرق داشت. از ظاهرش مشخص بود که یک سگ خانگى بوده که یا مدتها بود که گم شده بود و یا صاحبش اونجا ولش کرده بود. نزدیکش که شدم تازه یادم اومد غذایى همراهم ندارم، دور و بر رو هم نگاه کردم سوپر مارکتى رو نزدیک به خودم نمیدیدم. نیم خیز شدم و یکم نوازشش کردم و سعى داشتم یکجورى دنبال خودم تا یه سوپرى بکشونمش اما فایده نداشت و از جاش ت نمیخورد. دست انداختم دور کمرش تا بلندش کنم اما با اصرار از جاش بلند نمیشد

ادامه مطلب


دیشب یک خواب خوب دیدم خیلى خوب اینقدرى که تو خواب از خوشحالى گریه میکردم اینو به محض اینکه بیدار شدم از چشماى خیس و بالش خیس ترم فهمیدمبا لبخند از خواب بیدار شدم اما خیلى دووام نداشتچند لحظه خوابى که دیده بودم رو تو گیجى مرور کردم و لبخندم ماسید و دلم گرفتیه خوابایى میبینى و یه رویاهایى سراغت میاد که آرزو میکنى کاش واقعیت داشت اما همین که بهش بیشتر فکر میکنى به این نتیجه میرسى همچین اتفاقى در واقعیت هیچ وقت نمى افته و همچین حقیقتى وجود نخواهد داشت از صبح حالم خوب نیست همش فکر میکنم توى ضمیر ناخوداگاه من چه اتفاقى داره مى افته که من باید همچین خواب هایى ببینم و همچین رویاهایى داشته باشم از صبح غم دنیا رو بغل کردم و یه بغض ثقل و سنگین چسبیده بیخ گلوم دست و دلم به هیچ کارى نمیرهدلم تنگ شد دلم خیلى تنگه ولى حتى درست نمیدونم براى چى یا کى


فردا که از خونه پاتون رو بیرون میذارید به خودتون بگید امروز یک روز متفاوت خواهد بود چون امروز قراره حال دیگران و بخصوص خودم کلى خوب بشه خوب باشه. خیلى سادست اینجورى که کافیه چندتا کار ساده رو وقتى یکى رو دیدید انجام بدینمثل یه لبخند ساده، گفتن یک جمله ى چقدر امروز زیبا شدى، چقدر این رنگ بهت میاد، چقدر سرحال تر بنظر میرسى و یه سرى تعریف هاى ساده ى دیگه و یا گفتن اینکه امیدوارم امروز روز خوبى برات باشه، امروز همه چیز همونجورى بشه که دوست دارى، ناامید نشو چون تو لیاقتش رو دارى و اینکه امیدوارم امروز کلى انرژى مثبت دریافت کنىبه همین راحتى میتونید روز یا هفته ى یه نفر رو بسازید و شک نکنید نتیجه ى این خوبى رو در حال و زندگى خودتون هم خواهید دید :)

+ خب؟ آفرینازتون راضییم :)

+ چون اخیرا نمیتونم عکس آپلود کنم، مجبورم همینجا آهنگ آخر شبى رو بذارم

بشنویم




 

 

 


اى کاش هیچ کسى امشب دلش تنگ نباشهدل تنگى براى بعضى آدمها درست مثل یک غده ى چرکیه هر چى بیشتر سعى میکنى ازش خلاص بشى و بهش ناخونک بزنى، گنده تر و چرکى تر میشه اونقدرى که دیگه توى ذهنت جایى براى خاطراتت نمیمونههمش میشه یه دل تنگى دردناک متورماگر روزى هم برسه که بالاخره از شرش خلاص بشى، جورى ردش تو ذهنت میمونه تا براى مدت ها یادت بندازه چى شد که دیگه هیچ گذشته اى از خودت رو تا قبل از اون غده ى چرکى دردناک متورم! به خاطر نمیارى


 





میگه شب احیا خیلى عزیزه خیلى خوبه خدا همه گناه هاى آدم رو میبخشه دل و روح آدم رو پاک میکنهجداى از احترامى که براى این شب ها قائلم اما به این فکر میکنم که چه گناهى بالاتر از ظلم به دیگرى؟ چه دلى، چه روحى، چه جسمى؟ مگر نه اینکه خدا ظلم به خلقش رو نمیبخشه ولو اینکه خود خلق بخشیده باشه؟ پس جریان این بخشیده شدنه چیه؟ این حکم بلاعوض و یکسان براى همه، هیچ تبصره اى نداره؟ طورى این چیزها گفته میشه انگار هممون میخوایم فقط یجورى خودمون رو از بار عذاب وجدان اشتباهاتمون خلاص کنیممگر شکستن دل آدم ها و داغون کردنشون الکیه که با یه طلب بخشش ساده و یه ببخشید فراموش بشه حل بشه بخشیده بشه؟ یا چون بهت گفتن وسط سال یه شب هست که میگن خدا گناهاتتون رو میبخشه، خیالت راحت باشه؟ نهاین ببخشید ها و اون طلب آمرزش کردن هاى طفیلى بعدش همش تف سربالاس خداى من که خداى حق، به خصوص درمورد حق الناسش، به راحتى نمیگذرهنمیبخشه.


 

 

 

 


خوشحالم از اینکه خانواده ام اونقدرى به من مطمئن هستند که بابت انتخاب هام از من سوال وجواب نمیکنند و نگران این نیستند که خطاى غیر قابل جبرانى بکنم. نه اینکه مطمئن باشند دخترشون هیچ اشتباهى نمیکنه شاید چون فکر میکنند که اگر راهى رو اشتباه بره میتونه، برمیگرده و از نو شروع کردن نمیترسه چون شکستن، از نو شروع کردن، دوباره ساختنم و تلاشم براى قوى بودن رو دیدنداما بعضى وقت دلم میخواد نگران تصمیم هام باشند و اینقدر همه چیز رو بر عهمده ى خودم نذارنداینقدر مطمئن و دل گرم نباشندمن هنوز به شدت احتیاج دارم بهم کمک کنندبهم بگن دخترم بهتره این تصمیم رو بگیرى، بهتر اینکار رو بکنى بهم م بدنمن هنوز به بودنشون کنار خودم احتیاج دارمبه اینکه اگر اشتباهى کردم پیشم باشند، بغلم کنند و قوت قلبم باشندراه و چاه انتخاب درست رو نشونم بدنقد کشیدم اما اونقدرى خودمختار و باتجربه نشدم که بار همه این بزرگ شدن ها رو به دوش بکشم. درسته پیشم نیستند اما دلم میخواد هر ازگاهى یکى بهم تشر بزنه بابت اشتباهى که ممکنه بکنمعجیب نیست؟ این اطمینان مادر و پدرم و اینکه نمیخوام بابت این قضیه ناامیدشون کنم خیلى همه چیز رو براى من سخت تر کرده خیلى محتاط تر رفتار میکنم خیلى وقت ها بابت کوچکترین تصمیم ها ساعت ها سبک و سنگین کردم و خودم رو از ریسک کردن و خیلى لذت ها محروماین حس توام با شادى و غم اصلا برام قابل بیان نیست حتى نمیدونم خوبه یا بد؟


 

 
 
 

تقریبا بعد از یک ماه که کاملا از هم بى خبر بودیم تماس تصویرى گرفتم. با اینکه مدت طولانى هست که مریضم و مجبورم به تظاهر چیزى که نیستم، لبخند میزدم و از حال و احوالش میپرسیدم اما چهرش ناراحت بود از شرایطش و مشکلاتش میگفت از اینکه سرش شلوغه و هنوز نمیدونه فردا باید بره سفر بخاطر کارش یا نه از اینکه از حجم فشار خسته اس و هزار جور غر دیگه. میگفتم غصه نخورین حل میشه درست میشه. سعى کردم بحث رو عوض کنم و حالش رو خوبگفتم چقدر این رنگ پیرهن بهتون میاد که یهو اخم هاش تو هم رفت و گفت "دلت واقعا خوشه! حوصله ندارم و میخوام برم استراحت کنم" و خب خداحافظى همین منم داشتم به این فکر میکردم که عیب ندارهحتما حالش اونقدرى خوب نبود که یادش بمونه حال منو هم بعد از یک ماه بى خبرى بپرسه


چند وقت پیش رفته بودم اتاق دوستم تا یکسرى جزوه رو ازش بگیرموارد اتاقش که شدم نگاهم به تخت دوم کنار تختش افتاد و گفتم من فکر میکردم تنها زندگى میکنى گفت "آره خبتنها زندگى میکنم."چیزى نگفتم و نگاهم به اطراف بود که ادامه داد"منتظرم یکى هم اتاقیم بشه اما فعلا کسى نیست" گفتم اما درخواست براى هم اتاق زیاده کهگفت "آره ولى گفتن سفید پوست ها نمیان اتاقمگفتن باید منتظر یکى مثل خودم باشم!اگر میتونستم خونه اجاره میکردممن آدم تنها زندگى کردن نیستم اما بازهم کسى حاضر نبود هم خونه ى من باشه!"




آدم وقتى وارد فرنگ میشود، براى خودش کوه میسازد از آمال، قداست و برابرى ها. احساس شعف علم میکند از رهایى، آزادگى و آرامش همراه آن. اصلا جورى میپندارد که آنجا گلستان است و هرجایى غیر آن دوزخ. اما این خوشى ها پایا نیست و از همان بدو ورود کم کم آفت سختى ها به جانش افتاده و برگ هایش رو یکى یکى میخشکاند. همین که به فرودگاه قدم میگذارى، پاسپورتى را در دست میگیرى که حکم یک کشور اسلامیست، همه چیز به وضوح رنگ میبازد. از نگاه ها گرفته تا لحن سوالها، از لبخندهاى گاه همراه با ترحم تا زرنگى ها از نوع کوچه بازاریى خودمان و بعضا دولا پهنا حساب کردنشان، از دقت ماموران تفتیش در ورق زدن و زیر رو کردن نام و نشانت و جدیتشان در برنداز کردن و بازرسى هاى بدنى جورى که انگار زیر کت یا پیراهنت یک سلاح از هر نوع گرم و یا سرد پنهان دارى. همه شان هم به رعایت حقوق بشرى خود میبالند، تظاهر میکنند و یک لبخند تصنعى تحویل آدم میدهند که گاهى بیشتر از قبل طعم گس واقعیت ها و تفاوت ها رو به رخ میکشد و این حقیقت تلخ را عریان میکند خیلى از تفاوت هایى که تو مسئول ایجاد شدنشان نبودى و نیستى اما همواره مسئول تحمل عواقب آن هستى ماجرا آنجا دردناکتر میشود که میبینى بعضى از همان هم وطن هایى که دم از نوع دوستیشان میزدى، براى به نیش کشیدن گوشت هم وطن دیگر خود در غربت نقشه ها پیاده میکنند و دندان ها تیزو آنجاست که میشود سر به گریبان گرفت و گفت از ماست که بر ماست!






من درک نمى کنم چرا بعضى آقایون اینقدر تعجب میکنن از دیدن خانومى که اگر رستوران، کافه یا هرجاى دیگه اى میرند، خودش دوست داره هزینه ى خودش رو پرداخت کنه؟! خیلى قابل تشکر هست این احترامى که قائلن و سعى میکنن مودبانه رفتار کنن ولى اینکه وقتى یه خانوم خودش به اینکار اصرار داره و اونها جورى برخورد میکنند که انگار با این رفتار بهشون توهین شده و زیر بار نمیرن رو نمیتونم درک کنم!


 

 

دریافت





 + 

دریافت یکى از بچه هاى خوب من


دلم تنگ شده دلم میخواد بازهم نوشته هاى کوتاه بنویسم همونجورى که قبلا مینوشتم هرچند کاملا واقفم که در این زمینه استعداد خاصى ندارم و یه صدایى ته ذهنم میگه دختر تو توى حرف زدن عادیتم مشکل دارى پس لطف کن و بیخیال شو اما خب چه میشه کرد؟ علاقست دیگه حتى اگر چیز درستى نباشه از یه طرفم دلم میخواد ننویسم و پیش خودم میگم افکار و نوشته هاى بى محتوا و بى سر و ته توى ذهنم ارزش به قلم آوردن و بکار گرفتن وقت و مغز دیگران رو ندارهبراى همین هم هست که اکثر وقت ها افکارم رو قالب موزیک و عکس پست میکنم. میگن میشه آدم ها رو از روى موسیقى هایى که گوش میدن شناخت نمیدونم چقدر درسته ولى موسیقى از چیزهایى هست که بعضى وقت ها به ذهن آشفته ام سامان میده به همین خاطرم هست که همیشه موقع نوشتن یه موزیک لایت باید پلى باشه فرقى هم نمیکنه که چه نوشته اى هستبعضى وقت ها هم مداد دستم میگیرم و

نقاشى هاى ساده اى رو میکشم. در این زمینه هم تقریبا میشه گفت فاقد استعدادم اما اینم من رو آروم میکنه دوست داشتم مداوم باشگاه میرفتم اما هم بسیار وقت گیره و هم اینکه خستگیه بعدش نمیذار کارهاى دیگه ام رو درست انجام بدم خلاصه این روزها به هر درى میکوبم که به نوعى از یکنواختى روزمرگى هام کم کنم اما خب خیلیم موفق نیستم انگار.

# موقت


1) از وقتى امتحان هاى اکثر بچه ها تموم شده خوابگاه و به خصوص راهرو ما خالى شده و این سکوت که کل ساختمون رو گرفته طور عجیبى دلگیرهبه حدى که باعث شده دلم براى اون همسایه ام که با دوستش ساعت سه نصفه شب تصمیم میگرفتند اخبار BBC رو با صداى بلند نگاه کنند تنگ بشه یا براى همسایه دیگه ام، دویین مخصوصا وقت هایى که با دوست پسرش سر اینکه چرا جلوى دوستهاش گفته امروز خیلى بستنى خوردى با اینکه هیچوقت نه دویین رو دیدم و نه دوست پسرش رو ولى مطمئنم اونقدرها که دریک فکر میکنه دویین چاق نیست و هیچ اشکالى در اینکه روزى چهارتا بستنى بخوره وجود ندارهبه هرحال یه دوست دختر که اضافه وزن داره بهتر از یه دوست دختر افسرده اى که اضافه وزن داره


2) من: سلام ( یک روز معمولى)

-. 

من: سلام ( روز پرداخت هزینه ى تمدید اتاقم)

- سلام. خواهش میکنم بیا تو قراردادت رو آماده کردم. قهوه میخورى یا چى؟   


3) - من واقعا آدم هاى نژاد پرست رو نمیتونم تحمل کنم دوره ى این حرف ها گذشته هیچکسى نباید بخاطر رنگ پوست و یا نژادش قضاوت بشه

-(یک روز بعد) اون دختر رو دیدى؟ با اینکه سیاه پوست بود ولى دیدى چقدر جذاب بود؟!


4) - ولى بنظرم آدم نمیتونه براى همه یه جور نسخه بپیچه باید کفش هاى اون آدم رو به پا کنى و باهاشون یک مدت راه برى تا بتونى راجب قدمهاش تو زندگیش نظر بدى( و همزمان موزش را گاز میزد) 

-( نیم ساعت بعد) واقعا میخواى برگردى ایران؟ عقل سر جاشه؟ بدبخت میشىایران برگشتنت هیچى تهش نداره همش باخته این رو از من بشنو!


5)- من این روزها نمیتونم صبح در باشگاه رو باز کنم. حالا که دیگه خلوت شده بیا شما کلید یدک رو داشته باش که صبح ها خواستى از وسایل استفاده کنى بتونى بیاى. 

+ نه من هم صبح ها درگیرم و نمیتونم بیام باشگاه. بعد از ظهر ها که شما هستین دیگه. نه؟ همون موقع میام.

( این ماجرا: دختر جذاب و پسر دروغگو ) 


?You’re such a weird person. Why don’t you care about compliments-

 .In fact, I appreciate complements but I don’t take them seriously+

That’s what loosers do


- تو آدم عجیبى هستى. چرا نسبت به تعریف ها بى توجهى؟ 

+ در حقیقت تعریف ها برایم قابل قدردانى هستند ولى من اونها رو جدى نمى گیرم. کارى که بازنده ها میکنند

# مکالمه ى دیروز


 

دریافت


روزهایى که قراره personal statment آماده کنند یا یک نامه رسمى بنویسند یا نزدیک امتحان هست و توى فهم مطالب دچار مشکل شدن به این صورته: خاتون تو چقدر خوبى من رو شرمنده کردى واقعا نمیدونم لطفت رو چجورى جبران کنم! 

روزهایى که به مشکل بر نخوردن: ببخشید دو هفته بود خیلى درگیر بودم متوجه تماست نشدم!


+ آیا این آدمها لیاقت سطل زباله را دارند؟ یا چى؟



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها