خوشحالم از اینکه خانواده ام اونقدرى به من مطمئن هستند که بابت انتخاب هام از من سوال وجواب نمیکنند و نگران این نیستند که خطاى غیر قابل جبرانى بکنم. نه اینکه مطمئن باشند دخترشون هیچ اشتباهى نمیکنه شاید چون فکر میکنند که اگر راهى رو اشتباه بره میتونه، برمیگرده و از نو شروع کردن نمیترسه چون شکستن، از نو شروع کردن، دوباره ساختنم و تلاشم براى قوى بودن رو دیدنداما بعضى وقت دلم میخواد نگران تصمیم هام باشند و اینقدر همه چیز رو بر عهمده ى خودم نذارنداینقدر مطمئن و دل گرم نباشندمن هنوز به شدت احتیاج دارم بهم کمک کنندبهم بگن دخترم بهتره این تصمیم رو بگیرى، بهتر اینکار رو بکنى بهم م بدنمن هنوز به بودنشون کنار خودم احتیاج دارمبه اینکه اگر اشتباهى کردم پیشم باشند، بغلم کنند و قوت قلبم باشندراه و چاه انتخاب درست رو نشونم بدنقد کشیدم اما اونقدرى خودمختار و باتجربه نشدم که بار همه این بزرگ شدن ها رو به دوش بکشم. درسته پیشم نیستند اما دلم میخواد هر ازگاهى یکى بهم تشر بزنه بابت اشتباهى که ممکنه بکنمعجیب نیست؟ این اطمینان مادر و پدرم و اینکه نمیخوام بابت این قضیه ناامیدشون کنم خیلى همه چیز رو براى من سخت تر کرده خیلى محتاط تر رفتار میکنم خیلى وقت ها بابت کوچکترین تصمیم ها ساعت ها سبک و سنگین کردم و خودم رو از ریسک کردن و خیلى لذت ها محروماین حس توام با شادى و غم اصلا برام قابل بیان نیست حتى نمیدونم خوبه یا بد؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها